سراپای وجودم در فراقت آب گردیده ز هجرت دیدگانم همچو دریایی
ز خون گشته غم و دردم فزون گشته و اکنون در میان بسترم چون
شمع میسوزم برای دیدن رویت..... دو چشم اشک بارم را به روی
ماه میدوزم و با او از غم و درد درون ام راز میگویم .
جز تو ای دور از من از همه بیزارم...ادامه مطلب...
نگاه که نمی کنی
سرت که پایین است همه جاپرازخلا می شود
می توانم جایی برای
دوستت دارم بیابم جایی برای نفرت
سرت رابالا نگیر
برای دست کمـاین نخستین و واپسین انتخاب
سرت رابالا نگیر
هراسم از این است
جذبه چشمانت
حق انتخاب
این اولین نشانه آزادی را فنا کند
خدانکند............خدانکند
به من اعتماد کن
به انتخابم
چرا که بالغ شده ام.